About of pasabandar - درباره پسابندر



علی پیش نمی‌رفت، بلکه یک اجبار رو تبدیل به یک هدف کرده بود، تبدیل به یک انتخاب کرده بود! علی با مخاطب و همراه‌ی ساده، به شدت کم سواد، بی‌اطلاع و یک انسان اولیه روبرو شده بود، یک بیگناه، یک شخصی که دراین میان کمترین تقصیر رو داشت.

 

علی باهاش دوست شد، رفیق شد، بهش ارزش گذاشت، احترام گذاشت، سعی کرد در قلبش نور جراغ روشن کند! علی به عمد خودش رو گاها به عصبانیت میزد، علی به عمد خودش رو شخصی حساس نشان داد، علی گاها سرش داد می‌کشید، علی گاها باهاش قهر میکرد. 

در حالی که باقی مراوده‌هایش با نویسندگان درجه یک ادبیات بود، به تحلیلگران زبان ایمیل میزد و شب‌ها ساعت‌ها صرف یادگیری زبان فارسی میکرد، دنبال ادبیات زبان‌های نحلی میگشت و مراوده‌هاش در دنیای مجازی با مردان و ن دانشگاهی بود و طبعا نمی‌تونست با یک دختر بیست ساله بیش از ده دقیقه بطور جدی دمخور شود، ولی یه فکری کرد، دو فکر کرد و چندین فکر باهم کرد! حالا نمیگویم فکرها و افعالش واقعا درست یا غلط بود، اما سعی میکرد به همه کمک کند، به همه! فکر میکرد دارد به خود هم کمک میکند اما ما نمیدونیم، فقط میدونیم داشت له می‌شد.

داشتم میگفتم، علی فکر کرد وقتی با مخاطبش صحبت میکند بهتر است داستان تعریف کند، از فامیل و آشناها بگه، داستانشون رو تعریف کنه و بهشون شاخ و برگ بده،اینطور ساعتها میتونست باهاش حرف بزند، این تنها راهش بود، یعنی در واقعیت یکی از راهها بود.

 

علی گاها در داستانهایش شخصیت‌ها و کاراکترهای داستان‌ها رو به طنز می‌گرفت، اونا رو بانمک جلوه میداد، اما سعی میکرد همه رو در سطح یا پاینتر از مخاطب‌ش نشان دهد، اینطور بهش اعتماد بنفس و احساس بهتری میداد، شاید موقت، شاید کاذب! اما داشت کار میکرد و ما توقع نداریم علی مانند یک روانشناس خبره در چنین شرایطی عمل کند، آنهم مخاطبی که باید بگیرتش! 

 

علی فکر میکرد خود را درسطح مخاطبش قرارداده، بیشترین تاثیرات رو عصبانیت‌ها و قهرهایش میگذاشت، این‌ها تماما نشانه برابر بودن دوطرف بود، این احساس غریزتا منتقل می‌شوند، اما علی مداما بهش میگفت اگه سرت داد میزنم، از دستت عصبانی میشم، باهات دعوا میکنم بخاطر اینکه دوستت دارم و برام اهمیت داری و ازت امید و توقع دارم. 

 

اینها احساس خوبی بود که بهش منتقل میشد و این فاصله بین قهر کردن‌ها بهترین فرصت برای استراحت مطلق علی بود، میتونست خودش باشد، میتونست با دوستان مجازی‌اش صحبت کند، میتونست دست از نقش بازی کردن بر دارد. 

 

اما علی داشت اشتباه میکرد، تو نمیتونی همه رو راضی کنی، تو نمیتونی برای همه فداکاری کنی، تو سرآخر واقعا عصبانی میشی و این عصبانیت با اون عصبانیت‌های نقش بازی کردنت فرق خواهد کرد. 

یه روز علی از خیلی چیزها خسته بود، از چیزی که نیست و شده، از تحمل کردن، از دوری عزیران و خانواده ای که خیلی خاطرشون رو میخواست! از خودش، از خود دروغگویش که سعی کرده بود نقش قهرمان رو بازی کنه تا بقیه کمبودهای بالفطره‌اش رو شاید سرپوش بگذاره، اما متاسفانه این بار نقش اول یک سریال تمام نشونده رو انتخاب کرده بود. 

 

علی فکر کرد، عصبانی بود، به مخاطبش گفت بره اونم گفت میرم و علی بره به درک، بره اصلا گم شه، اصلا آدم خوبی نیست. علی هم تموم اینا رو قبول کرد، بهش گفت من خیلی بدتر از اینا هستم و تو از من و تمام آنچه که من هستم بهتر و سرتری، فقط خودت رو برهان و این داستان رو تمومش کن، اما خودت تمومش کن لطفا! سه دقیقه بعدش علی گفت نه، نرو و با خودش گفت بذار نقشم رو ادامه بدم، اما دوباره خسته تر از خسته ها بود و حتا خسته تر از مخاطبش که میگفت من خسته شدم. خستگی مخاطبش انتظار بود، خستگی علی به دوش کشیدن یک دنیای دروغین که قله‌ها و کوهایش مثل میخ بردوشش فرو میرفتن. 

 

علی خوشحال از تموم شدن ماجرا و برگشتن دوبارهٔ زندگی سابق و واقعی‌اش، یک بسته شیرینی و کلی شربت شیرین و آب میوه و کلی چیز دیگه گرفت و خندان رفت پیش دو عزیز دیرین و وفادارش و گفت که چنین شده و خوشحالم! 

 

آنها شروع به گریستن کردن و گفتن علی تو محکومی به نقش بازی کرون ابدی، حداقل این نقش رو باید تا زنده ای بر دوش بکشی، این دنیا مال توست. گفتن علی تمام اونای که دوستشون داری و خاطرشون رو واقعا میخواهی منتظر تو هستن که به زودی ازدواج کنی، گفتن علی جان یکی ازشون حالش هم خوب نیست، میدونی که چه حالی داره؟ چندروز پیش کجا بوده؟ و الان چگونه داره با سختی و مریضی اش مبارزه میکنه! همون کسی که اول از همه انگشتش رو دراز کرد به سمت مخاطب کنونی ات. گفتن علی تو نمیتونی داداش. 

 

علی همه رو میدونست، فقط اون لحظه آزادی و رهایی چنان سرمست‌ش کرده بود که به هیچ چیز غیر خودش فکر نکرده بود، عای سالها برای عزیزانش نیز نقش بازی کرده بود، الان دیگه راه پسی نبود. علی میدونست دیگه قدرت جنگیدن هم نداره کاملا به تحلیل رفته است، دیگه نمیتونه همه رو قانع کنه به همه جواب بده که چرا؟ چرا رفت؟ چرا تموم کرد؟ چرا تموم شد؟ 

وقتی به خوشحالی و انتظار عزیزانش فکر میکرد، به کوچلوهای شیرین نازنین که منتظر علی بودن که در عروسیش روی زانوهاش بنشینن و روبروش برقصن! 

 

علی شروع به گریه کرد، گریست، با تموم وجودش گریست، این دومین بارش بود که چنان میگریست، اولین بار مدتها پیش جلوی مخاطبش گریست و دلیلش هم فقط علی میدونست چیه! اینکه مجبوره داره نقش بازی میکنه و دلش اون دفعه واقعا بحال خودش سوخته بود و سرنوشتی که براش فراهم شده! 

اما اینبار از رنجی که دنیا برسرانسان دقیقا بعد از خوشحالی آوار میکنه گریست، اینبار بخاطر این گریست که دید از جبر زندگی راه فراری نداره، شاید بخاطر ضعفش گریست، بخاطر اینکه قدرت جنگیدن برای حقش رو نداره! اینکه داره برای عزیزانش دوباره میره داخل صحنه ی سریال ابدی اش. 

گریست و درحالی که میگریست به مخاطبش گقت برگرده، بهش چنان پیچیده گفت که خودش نیز تماما از تحلیل تفکر غریزی دفاعی اون لحظه اش عاجز است. 

گریست و گفت من شرایط رابطه با دهها زن و دختر دارم، امکان رابطه های جنسی زیاد، اما نمیخوام. یگفت من دوستان واقعی ام این ها هستن و بهشون عناوین‌شون رو هم گفت، اما اضافه کرد که اونا نه، میخوام با تو باشن. بهش گفت من نمیخوام تو زندگی ات رو برهم بزنی. خب نگفت عشق گفت زندگی. علی خیلی چیزای دیگه رو نگفت. 

علی توی دهانش خاک گذاشت و بهش گفت بخاطر توه اینکه تورو رنجوندم، اما درواقع توبه کرد که دیگه هیچ وقت سعی نکنه بخاطر خودش عزیزانش رو ناراحت کنه، عزیزانی که علی عاشقانه در قسمی که یاد کرد اسمشون رو اول و دوم آورد و سومین نفر مخاطب بود، آنهم بخاطر اینکه برگردد. 

اون برگشت، به گونه ای دیگه! بدون رابطه وارتباط عاشقانه و دوستانه پس عقد. اما اینبار علی واقعا میتونست نقش بازی کند؟ بعد از عقد علی همان علی عاشق پیشه جادوی است که با مخاطبش به سفر میرود با مخاطبش به ساحل می‌رود تا صبح موسیقی و مشروب و شام و میخورند. 

آیا همان علی میشود که میگقت تا صبح سرش رو روی زانوهای مخاطبش قرار میدهد. علی عین نقشش شده بود، به خودش باورانده بود، علی به همان شکل مطلوب عزیزانش درآمده بود، عاشق و فدایی مخاطبش انتخابی‌اش. 

علی‌ای که مخاطبش اولین شخصی بود که علی رو نفرین میکرد و اورا به درک می فرستاد تا برای همیشه گم بشود، آیا گم شده بود؟ 

 

***

داستان تمام شد، اما تو بشنو ولی باور نکن. این داستان برای خواندن یا عموم نوشته نشده است، این داستان چکه چکه ی زخم قلبی است که اینحا برای اولین بار پاره شده، اینجا نقش خون یک قلب است. تمامی این‌ها فقط داستان است، دروغ است غیرقابل باور است، کسی فقط میخواهد کمی سبک شود! 

 

داستان روح‌های که زخم خورده زوزه کشان سر گورستان‌ها می‌گردن تا اسکلتی بیابند و در تنه اسکلت حلول کنند و شعرها و داستانهای نگفته‌شان را تعریف کنند. 


سالها پیش یه وبلاگی رو میخوندم که الان حتا عنوانش یادم نمیاد، میگفت داستان‌های ارسالی رو با ویرایش املایی و انشایی جزیی منتشر میکند، یه داستانی یادم میاد که میخوام براتون بنویسم:

 

در دیار مغرب زمین ایران بزرگ، در ساحل دریاچه‌ای متوسط در یک آبادی؛ یه پسر به اسم علی بود، پسر تنبل، اهل دل و آزاده بود، در حال زندگی میکرد، دنبال و پیرو هیچ مسئله ی نبود، هیچ چیز خاصی رو خاصتا دنبال نمیکرد. هرچی در میآورد حتا در همون روز گاها میتونست همشون رو خرج کنه.

اما خلاصه علی رو یه جایی بردن و دستشون رو دراز کردن سمت یه دختره و گفتن اون رو میبینی؟ علی گفت نه! گفتن اصلا قبلا تا الان دیدیش؟ علی بازم گفت نه! اینا هم گفتن باشه، اشکال نداره حالا ما دیدیم، می‌شناسیم، تو اون رو بگیر. 

 

میدونین علی مثل غالب جوونا واسه خودش آرزوهایی رو دنبال میکرد، هرچند کوچیک، اما اصیل و جوهر دار، اینکه کسی رو بگیره و با کسی باشه که حداقل بشناسدش، تقریبا یک وجهه مشترک باهاش داشته باشه. مثلا بتونه راجع به یه مسئله، رشته، فن، کتاب، هنر و هرچیزی باهاش حداقل صحبت کنه، بتونه راجع به آثار تارانتینو» باهن بحث کنن، بتونن امتحان زبان فرانسه ازهم بگیرن، یا یه تیم فانتزی فوتبال از مشاهیر باهم درست کنن و فانتزی مسابقه بدن!

بطوری که فن گوگ» و  راسل» بشن نوک حمله تیم علی و نیچه» و ژاک روسو» نوک حمله و هافبک هجومی تیم رقیب یا تیم نامزد یا زن یا معشوقه (خلاصه مخاطب و طرف) علی باشه.

مثلا علی حداقل قبل انتخاب کسی به عنوان شریک ابدی زندگی حداقل سه تا معما ازش بپرسه! حتا علی میگفت من میخواستم قبل انتخاب کسی به عنوان شریک ابدی زندگی سه تا جک برام تعریف کنه و من بهش از یک تا ده نمره بدم! حتا منه نویسنده جایی شنیدم که علی گفته بود من میخواستم قبل انتخاب کسی به عنوان شریک ابدی زندگی خودم بهش تکلیف کنم تا یه روز فرصت داره ده تا فیلم اول  سایت بانک جهانی دیتابیس فیلم‌ها رو بترتیب حفظ کنه و من بعد یک روز ازش بپرسم.

 

خب اما تموم این تصورات علی بیست و هشت ساله به باد رفته بود. اونایی که نشون‌ش داده بودن خاطرشون عزیز بود، علی گفته بود باشه، قبول، می‌گیرمش. 

 

علی جوانمرد بود، وجدان داشت، انسان بود! به خودش قول داد هیچ وقت به دختر نگه بخاطر کسی داره میگیرتش، باید بهش ثابت کنه که خودش دوستش داشته و دوستش داره! و حتا علی میخواست تموم این اراده‌هایش رو به شکلی تنظیم و عملی کنه که انگار واقعا همچین اتفاقی افتاده و هیچ شکی درش نیست، متوجه شدین؟

 

شمای خواننده اسمتون رضاست؟ محسنه؟ محمدعلی نیست؟ کریم است نه؟ خب شما واقعا پسر رحیم آقا هستین نه؟ خب شما واقعا عاشق نامزدتون از قبل بودین و بعدش اقدام کردین نه؟ خب درسته! الان شما بچه هم دارین و دارین زندگی میکنین! تموم این داستانهاتون هم واقعا اتفاق افتاده، قصه عاشق شدنتون و بعد نامزدی و بعدش ازدواج و آخریش بچه دار شدن! درسته خب. دقیقا علی میخواست همچین داستانی رو به مغزش بگه که واقعیت است، چیزی که واسه شما اتفاق افتاده، اما علی بخاطر خاطرِ عزیزانش برای مغز خودش پردازش کرده و چشمهایش رو بسته و به ذهن‌ش گفته؛ من علی فرزند آدم و حوا، در روز نوزدهم اردیبهشت ماه خانم حابده (بله اسم مخاطبش حابده بود، دقیقا با ح جیمی نوشته میشه، حابده درسته و اصلا عابده نیست و باهاش اشتباه نگیرین) رو دیدم که زیر آفتاب نشسته و من دارم از مرخصی خدمت برمیگردم، و می بینمش و از اونجا به بعد تصمیم میگیرم که بگیرمش و در الان در شرفِ ازدواج‌م - با چندسال نامزدی -!

حتا به مخاطبش نیز همین رو گفته بود، این داستان رو علی باور کرده بود، برای اینکه هیچ کس ضربه نبیند، الا دل خودش و روح‌ش و جانش، اما چنان به ذهنش و مغزش توپیده بود که به هیچ عنوان سرکشی نکنن و مبادا ضربه جایی سر بر بیاورند و کسی ببیند و بفهمد. آنجا پس برهمگان رنج‌ها آشکارا آغاز خواهد گشت. 

اونای که به علی گفتن زن بگیر، اونا بعد از مدتها مدتها مدتها در حال انتظار هستند بحبوبه ‌‌ ازدواج است. سال هزار و سیصد و پنجاه هستش و از الان پنجاه سال پیش این اتفاق افتاده!

 

ادامه در صفحه‌ای دیگر! 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

برترین خبرنامه تخصصی استانی Phoebe seobaz1 zhplus266 کهکشان دانش رسانه نایت مووی مشاوره تخصصی کنکور دکتر وب مستر مطالب اینترنتی مجله سرگرمی الاسین