سالها پیش یه وبلاگی رو میخوندم که الان حتا عنوانش یادم نمیاد، میگفت داستان‌های ارسالی رو با ویرایش املایی و انشایی جزیی منتشر میکند، یه داستانی یادم میاد که میخوام براتون بنویسم:

 

در دیار مغرب زمین ایران بزرگ، در ساحل دریاچه‌ای متوسط در یک آبادی؛ یه پسر به اسم علی بود، پسر تنبل، اهل دل و آزاده بود، در حال زندگی میکرد، دنبال و پیرو هیچ مسئله ی نبود، هیچ چیز خاصی رو خاصتا دنبال نمیکرد. هرچی در میآورد حتا در همون روز گاها میتونست همشون رو خرج کنه.

اما خلاصه علی رو یه جایی بردن و دستشون رو دراز کردن سمت یه دختره و گفتن اون رو میبینی؟ علی گفت نه! گفتن اصلا قبلا تا الان دیدیش؟ علی بازم گفت نه! اینا هم گفتن باشه، اشکال نداره حالا ما دیدیم، می‌شناسیم، تو اون رو بگیر. 

 

میدونین علی مثل غالب جوونا واسه خودش آرزوهایی رو دنبال میکرد، هرچند کوچیک، اما اصیل و جوهر دار، اینکه کسی رو بگیره و با کسی باشه که حداقل بشناسدش، تقریبا یک وجهه مشترک باهاش داشته باشه. مثلا بتونه راجع به یه مسئله، رشته، فن، کتاب، هنر و هرچیزی باهاش حداقل صحبت کنه، بتونه راجع به آثار تارانتینو» باهن بحث کنن، بتونن امتحان زبان فرانسه ازهم بگیرن، یا یه تیم فانتزی فوتبال از مشاهیر باهم درست کنن و فانتزی مسابقه بدن!

بطوری که فن گوگ» و  راسل» بشن نوک حمله تیم علی و نیچه» و ژاک روسو» نوک حمله و هافبک هجومی تیم رقیب یا تیم نامزد یا زن یا معشوقه (خلاصه مخاطب و طرف) علی باشه.

مثلا علی حداقل قبل انتخاب کسی به عنوان شریک ابدی زندگی حداقل سه تا معما ازش بپرسه! حتا علی میگفت من میخواستم قبل انتخاب کسی به عنوان شریک ابدی زندگی سه تا جک برام تعریف کنه و من بهش از یک تا ده نمره بدم! حتا منه نویسنده جایی شنیدم که علی گفته بود من میخواستم قبل انتخاب کسی به عنوان شریک ابدی زندگی خودم بهش تکلیف کنم تا یه روز فرصت داره ده تا فیلم اول  سایت بانک جهانی دیتابیس فیلم‌ها رو بترتیب حفظ کنه و من بعد یک روز ازش بپرسم.

 

خب اما تموم این تصورات علی بیست و هشت ساله به باد رفته بود. اونایی که نشون‌ش داده بودن خاطرشون عزیز بود، علی گفته بود باشه، قبول، می‌گیرمش. 

 

علی جوانمرد بود، وجدان داشت، انسان بود! به خودش قول داد هیچ وقت به دختر نگه بخاطر کسی داره میگیرتش، باید بهش ثابت کنه که خودش دوستش داشته و دوستش داره! و حتا علی میخواست تموم این اراده‌هایش رو به شکلی تنظیم و عملی کنه که انگار واقعا همچین اتفاقی افتاده و هیچ شکی درش نیست، متوجه شدین؟

 

شمای خواننده اسمتون رضاست؟ محسنه؟ محمدعلی نیست؟ کریم است نه؟ خب شما واقعا پسر رحیم آقا هستین نه؟ خب شما واقعا عاشق نامزدتون از قبل بودین و بعدش اقدام کردین نه؟ خب درسته! الان شما بچه هم دارین و دارین زندگی میکنین! تموم این داستانهاتون هم واقعا اتفاق افتاده، قصه عاشق شدنتون و بعد نامزدی و بعدش ازدواج و آخریش بچه دار شدن! درسته خب. دقیقا علی میخواست همچین داستانی رو به مغزش بگه که واقعیت است، چیزی که واسه شما اتفاق افتاده، اما علی بخاطر خاطرِ عزیزانش برای مغز خودش پردازش کرده و چشمهایش رو بسته و به ذهن‌ش گفته؛ من علی فرزند آدم و حوا، در روز نوزدهم اردیبهشت ماه خانم حابده (بله اسم مخاطبش حابده بود، دقیقا با ح جیمی نوشته میشه، حابده درسته و اصلا عابده نیست و باهاش اشتباه نگیرین) رو دیدم که زیر آفتاب نشسته و من دارم از مرخصی خدمت برمیگردم، و می بینمش و از اونجا به بعد تصمیم میگیرم که بگیرمش و در الان در شرفِ ازدواج‌م - با چندسال نامزدی -!

حتا به مخاطبش نیز همین رو گفته بود، این داستان رو علی باور کرده بود، برای اینکه هیچ کس ضربه نبیند، الا دل خودش و روح‌ش و جانش، اما چنان به ذهنش و مغزش توپیده بود که به هیچ عنوان سرکشی نکنن و مبادا ضربه جایی سر بر بیاورند و کسی ببیند و بفهمد. آنجا پس برهمگان رنج‌ها آشکارا آغاز خواهد گشت. 

اونای که به علی گفتن زن بگیر، اونا بعد از مدتها مدتها مدتها در حال انتظار هستند بحبوبه ‌‌ ازدواج است. سال هزار و سیصد و پنجاه هستش و از الان پنجاه سال پیش این اتفاق افتاده!

 

ادامه در صفحه‌ای دیگر! 

شهر ارواح زخمی - داستان علی (2)

شهر ارواح زخمی - داستان علی (1)

علی ,رو ,  ,یه ,کسی ,بود، ,عنوان شریک ,به عنوان ,ابدی زندگی ,نه؟ خب ,تموم این

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خانواده پایدار دلنوشته های یک نوجوون بازی و برنامه بوته دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. در امتداد مسیر تربیت اسلامی ۞ به وبلاگ مرکا خوش آمدید ۞ معرفی کالا فروشگاهی matbakh miraculous-ladybug نوشته های دو دختر عاشق نویسندگی...